جالبز/ «منزل پدر که میرفتم، بر حسب عادت و علاقه با سازهایی که در خانه بود کلنجار می رفتم و او با همان لبخند مخصوص به خود که انگار می گفت هنوز هم پی بازی گوشی هستی بابا، نگاه می کرد.
اکنون چهل روز گذشته ست و پَرِ آوازم شکسته ست بابا 
اگر اجازه دهی با همان پنجه الکن و مضرابهای ناتوانم، با عاشقانت همراه شوم 
بگذار برایت بچگی کنم، شاید برایم لبخندی بزنی. 
به یاد آن روزها که آرام جانم بودی…
بزرگان نیز می بخشند به احساس»