اعتماداین هفته درگیر نوشتن بودم و وقت پیادهروی نداشتم ،هربار که به آسمان آبی پشت پنجره نگاه میکردم با خودم میگفتم فردا این قدر راه میروم که بمیرم و باز فردا میآمد با یک عالم کار مانده و یک عالم نوشتنی ننوشته ،بعدهم باز شب میشد و باز قصه راه رفتن موکول میشد بهروز بعد .
تا دیروز که بالأخره چشم باز کردم و خودم را در میانه خیابان فلسطین دیدم ،بین مغازههای قدیمی و خانههایی که هنوز بعد از سالیان سال سرجای خودشان هستند و روبروی دانشگاهی که روزی خانه من بود .
برای خودم خیابان را از بالا تا پایین گز کردم ،به همه عینکفروشیها و به همه کوچهها سرک کشیدم و به یاد روزهای دانشگاه در کافهای همان نزدیکی لیوانی چای سفارش دادم و بعد خودم را دوباره در حال راه رفتن بیوقفه دیدم ،در امتداد مغازههای کتابفروشی خیابان انقلاب .
لابهلای بساط دستفروشها خودم بودم ،همین شرمینی که دوست دارد بخواند و راه برود،راه میرفتم بین کتاب های قدیمی،صد سال تنهاییهای چاپ سی سال پیش و کتابهای قدیمی چاپ سنگی که روی سفرهای تلنبار شده بودند و مجال پرواز میدادند به ذهن هرکسی که قصه دوست دارد .
داشتم برای خودم تندتند توی بساط کتابفروشیها میچرخیدم که دیدم زنی چمباتمه زده کنار بساط کتابفروشی و با صدای بلند فروغ میخواند .
نزدیک رفتم و گوش دادم ،صداش گرفته بود ،گمانم سرماخورده بود ،جلوی کتابفروش بیحوصله چمباتمه و روی دوزانو نشسته بود و از روی کتابی میخواند :
چقدر آفتاب زمستان تنبل است /من پلههای پشتبام را جارو کردهام /و شیشههای پنجره را هم شستهام /چرا پدر فقط باید /در خواب/ خواب ببیند ؟
به خانم گفتم : کسی میآید ،خانم هم خندید به من و بلند شد و کتاب را گذاشت سرجایش و با صدای گرفته اش گفت :هوس کرده بودم روبروی دانشگاه سابقمان ،شعرفروغ بخوانم .
گفتم من هم همین دانشگاه می رفتم ،بعد گفتم اول آزاد و بعد تهران ،گفت چه خوب وبعد دوباره خندید و سرفه کرد و رفت .
شاید هفتادساله بود ،شاید مثلاً اگر فروغ پیر میشد هم این شکلی میشد با پالتوی سیاه که یقه مخملی دارد و دستکشهای چرمی و صورتی که از باد سرد سرخ می شود ،کسی چه می داند؟
من اما دوباره راه افتادم ،رفتم به سمت میدان انقلاب وتوی شلوغی رفت و آمد آدم ها پیچیدم به سمت کارگر شمالی و همین طور که میرفتم برای خودم بلند بلند خواندم کسی میآید ،کسی میآید .