جالبز – حسن قربانی: این روزها افغانستان سرزمین عکسهای عجیب و غریب است، برخی از واژه «آخرالزمانی» استفاده میکنند، آخر و اولش مهم نیست شاید، به هر حال این «زمانی» است که سهم ما شده از این دنیا، در میان همه عکسها یک تصویر غریبتر است؛ آن که چند نفر به هواپیما آویزان شدهاند تا شاید آخرین شانسشان را برای فرار از «وطنِ» بیوه شدهی لعنتی امتحان کنند، یعنی آن چند نفر حاضرند قمار کنند سر جانشان اما آن جا نمانند.
«وطن» برای خاورمیانهایها معنای دیگری دارد، همه چیز انگار در این گوشه از زمین از دست رفته، همهی چیزهای خوب، برای همین هم هست که اتفاقا مثلا ما بیشتر از اروپاییها معنی خوشبختی را میفهمیم، چون زندگی از ما دریغ شده؛ ما کوچکترین روزنههای شادی را مال خود میکنیم، ما از شوت بازیکن مورد علاقهمان داستانها میسازیم؛ «همه چیز از شوت احمد شروع شد!»
هافبکها شوت میکنند و طبیعتا شوت باید در چارچوب باشد، ما اما از یک شوت معمولی افسانه ساختیم، ما هر بار که شجاع روی سر مهاجم حرف سرزد، لقب «پرنده» را خرجش کردیم، آنها معمولیترین کار یک فوتبالیست را انجام میدانند، اما ما پیروان قدردان شادیهای کوچک، ما محرومان شادیهای اساسی، از هر کنش آنها مذهب ساختیم، بله احمد آقا! ایراد از ما بود، آخر میدانید ما زنجیر ناکامیهای وطن شدهایم، وطن از ما کام میگیرد و اصلا به کام دادن معتاد شدهایم، ما مردم نگونبختِ کم فالوورِ در انتظار واکسن!
احمدآقا من دورادور میدانم که شما از نوجوانی عاشق پرسپولیس بودهای و از آزادشهر به عشق پرسپولیس در استادیوم آزادی! شب را سحر میکردی، بله برادر، همین حالا که در پاساژهای دبی با ویترینها نظر بازی میکنی، ما همش فکر میکنیم که پس آن که در بازی با تراکتور اشک میریخت که بود؟ زمان میگذرد و آدمها تغییر میکنند، پیشرفت هم چیز خوبیست، اصلا کور شود چشم آن که پیشرفت شما را نخواهد، اما آخر میدانید، ما دستمان به «پیشرفت» نمیرسد و به «خارج» هم ، ما همین که غروب جمعه را با بُرد تیم مورد علاقهمان نشئه شویم کافیست، بعدش میرویم چند تا کلیپ از فنپیجها را میبینیم، چه خواب راحتی! تا فردا که برگردیم به هول واکسنی که نزدهایم، به اجارهای که ندادهایم، به دروغهایی که میشنویم و مشکل ما همین آخریست.
ما تهِ بدبختی هم که باشیم، به دروغ عادت نمیکنیم، ناراستی بد آزارمان میدهد، کاش رُک و راست تو رویمان بگویند، شما رعیت هستید، واکسن نمیدهیم، کاش صریح توی رویمان بگویند، نفت مال بابایمان هست، به شما نمیدهیم، کاش اصلا میگفتی حال و هوای دبی بهتر از تهران است، ما شاید مفلس باشیم اما احمق نیستیم، معلوم است که زیر نور نئونهای دبی قدم زدن، تخدیر و تسلی دارد.
ما خیلی خستهایم، حوصله بازی نداریم، این برادران وخواهران افغان هم مثل ما، آنها چون نمیدانند دقیقا قرار است چه بلایی سرشان بیاید انقدر بیتاب شدهاند و فرار را بر قرار ترجیح دادهاند وگرنه که آن خاک سوخته کِی رنگ خوشبختی را دیده اساسا؟ اینبار طالبان ژست مدارا گرفته و آنها میدانند که این دروغ است وهمین هم ترسناکتر است، آنها که به تایر هواپیما آویزان شدهاند از دروغ بیزارند.
از فردا مردم «فلکه الله» آزادشهر، همان مردم دیروزند، تورمزده، داغدار، اتم به اتم بدبختی، فردا اما یک دروغ بیشتر شنیدهاند؛ «تعصب!»، ما «تایر» را دوباره پیدا میکنیم، از روزنهها خوشی میسازیم، فقط اینبار روی حماقت ما حساب نکنید.