روزنامه شرق – ریحانه یاسینی: «پسری که در کودکی بر اثر فقر شدید خانواده ترک تحصیل کرده و در آهنگری کار میکرد، در جوانی کارگاهی برای خود راه میاندازد و به یکی از تولیدکنندگان بزرگ شهر در دهه سی شمسی تبدیل شده و ثروتمند میشود. اما در همین اوج، کارگاه او در آتش میسوزد و تمام داراییاش از بین میرود. او حالا مثل ققنوس، باید دوباره از آتش این آزمایش برخیزد». همین چند خط، برای اینکه هسته اصلی داستان یک فیلم سینمایی را شکل دهد، کافی است. اما زندگی واقعی «محسن آزمایش» از این هم تراژیکتر است.

او کسی بود که با شعار تبلیغی «هر ایرانی یک یخچال در خانه»، یخچال را به خانههای مردم ایران وارد کرد و چنان پیش رفت که در هر خانه ایرانی از کولر تا یخچال و آبگرمکن، حداقل یک محصول آزمایش تا سالهای سال زنده و پابرجا بود.
فقر و امید
خانواده اشتهاردیان، یکی از خانوادههای فقیر تهران در اوایل سال ۱۳۰۰ بودند. پدر خانواده، روحانی محل بود و درآمد بخور و نمیری از پول پیشنمازی مسجد به خانه میآورد. اما او خیلی زود فوت کرد و زندگی برای خانوادهاش از آنچه بود، سختتر شد. آنها امکان این را نداشتند که همه بچههایشان تحصیل کنند. محسن، یکی از بچههایی بود که بعد از چهار کلاس، دیگر درس نخواند و در ۱۱ سالگی برای کار، سراغ آهنگر محل رفت.
صاحب کارگاه آهنگری در اولین برخورد، آب پاکی را روی دستش ریخت و گفت: «برای کودکی چنین نحیف، مزدی نمیدهم»، اما محسن باید کار میکرد و پول به خانه میبرد. حالا او مردِ مادر، خواهر و برادرش بود. برای همین از صاحب کارگاه خواست که اجازه دهد مدتی موقت کار کند و اگر راضی بود، به صورت دائم پیش او کارگری کند. پس از چند وقت، دل صاحب کارگاه با محسن همراه شد و برای او روزی یک تومان مزد تعیین کرد. چهار سال بعد، او ۱۴۰ تومان پول جمع کرده بود.
اوایل دهه ۱۳۲۰، قیمت هر متر خانه در تهران، بهطور میانگین دو تومان بود و جوانی ۱۶ساله با این پسانداز، میتوانست یک خانه ۷۰ متری در محلهای خوب بخرد. اما محسن، بلندپرواز بود و سودای نامدارشدن در سر داشت. او در اوایل ۱۷سالگی، با پسانداز خود مغازهای در خیابان عینالدوله خرید و کارگاه شخصی به راه انداخت و بتول عاصمی، دختری از نزدیکانشان را هم عقد کرد. در همین زمان هم بود که نام خانوادگی «اشتهاردیان» را به «آزمایش» تغییر داد.
دهه رشد طبقه متوسط، رشد صنعتگرهای کارآفرین
در اوایل دهه سی، تهران هنوز محل سواری درشکهها بود و تک و توک خودرو در خیابانهای خاکی، دیده میشد. دو طبقه هم بیشتر در شهر وجود نداشت، طبقه فقیر، طبقه ثروتمند. اما اوضاع کم کم تغییر کرد. شهر برای مدرن شدن تلاش میکرد و طبقه متوسط، شکل میگرفت.

در همین روند افزایش جمعیت طبقه متوسط، نیازهای زندگی شهری هم تغییر میکرد. مردم «لوازم خانگی» میخواستند و تولید این لوازم هم آنچنان پیچیده نبود که نیاز به واردات وجود داشته باشد و جوانهایی مثل محسن آزمایش، از پس این کار برمیآمدند.
محسن، جدی و عبوس بود. در آن دوره زمانی رقبای آزمایش، مانند برادران ارجمند (کارخانه ارج) و یا برخوردارها (کارخانه پارس) خانوادگی کار میکردند و کسبوکارشان را توسعه میدادند، اما محسن به تنهایی کار میکرد و به آینده امیدوار بود.
زندگی حالا روی خوشی به او نشان داده بود. در سال ۱۳۳۶، یکی از میلیونرهای تهران بود. خبری از محرومیت کودکی نبود و کارگاهش هم بزرگ شده بود. اما همه آنچه به دست آورده بود، یکشبه از دست رفت. آتش به جان کارگاه او در خیابان عینالدوله افتاد. تمام کارگاه سوخت. تمام آنچه محسنِ ۳۲ ساله با ۲۱ سالِ آزگار کار به دست آورده بود، در چشم برهمزدنی دود و خاکستر شد. وضعیتی شبیه آنچه مارشال برمن، در کتاب تجربه مدرنیته میگوید: «هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود؛ هرآنچه مقدس است عرفی میشود و انسان، ناگزیر، خود را چهره در چهرۀ شرایط واقعی زندگیاش و روابطش با همنوعش میبیند».
ققنوس برمیخیزد
هیچوقت معلوم نشد که دلیل آتشسوزی کارگاه آزمایش چه بود، اما محسن همیشه میگفت که این آتشسوزی عمدی، و کار رقبا بوده است. هرچه بود، او نه در افسانهها، بلکه در جاده تهران نو در سال ۱۳۳۷ مثل یک ققنوس برخاست. زمینی در این جاده خرید و کارگاه کوچکش را تا سال ۱۳۴۴، به یک کارخانه بزرگ تبدیل کرد. در همین بازه زمانی هم بود که همسرش، بتول عاصمی، برای او به خواستگاری زنی دیگر رفت. زوجِ محسن و بتول، بعد از ۱۷ سال زندگی، بچهدار نمیشدند. بتول، خود برای شوهرش آستین بالا زد و فرزانه، دختر ۱۵سالهای از اقوام را به عقد محسن آزمایش درآورد و با هم زندگی کردند. محسن از فرزانه، صاحب چهار فرزند شد که هر چهار نفر هم مهاجرت کردند و هیچکدام راه پدرشان را ادامه ندادند.

در مدت هفت سال، سرمایه اولیه کارخانه آزمایش به سه میلیون تومان رسید. همین سرمایه در سال ۱۳۴۷، بیست میلیون تومان شد. ققنوسِ برخاسته از خاکسترِ کارگاه خیابان عینالدوله، آزمایش را به یکی از میلیونرهای تهران تبدیل کرد تا جایی که او، زمینی به مساحت ۱۸۵ هزار متر مربع در جاده آبعلی خرید و نام این کارخانه بزرگ را «آزمایش» گذاشت. کارگران این کارخانه، پنج مدل یخچال، هفت مدل کولر، چهار نمونه بخاری و شش مدل اجاق گاز تولید میکردند و از کار با محسن آزمایش، راضی بودند.
آزمایش خود کارگری کرده بود و هوای کارگرانش را تا آنجا داشت که برایشان عروسی میگرفت. او خودروی شخصیاش را هم به آنها میداد تا گل بزنند و ماشین عروس شود. بر اساس اطلاعات کتاب پیشگامان رشد، لوازم خانگی محسن آزمایش ۴۰ درصد از بازار افغانستان را هم فتح کرده بود. او در دهه ۵۰ کالاهای خود را به بازارهای حاشیه خلیج فارس هم صادر میکرد. همین هم شد که به فکر توسعه کارخانه در شهرهای دیگر افتاد و کارخانههایی در ساوه و مرودشت خرید. او برای اولینبار در ایران، «خدمات پس از فروش» راه انداخت.

از آنجایی هم که شنیده بود کارخانههای آمریکایی مانند جنرالالکتریک، در کنار کارخانههایشان، آموزشکدههای فنیوحرفهای دارند، یک هنرستان فنی در کنار کارخانهاش راه انداخت و ۳۳۰ هنرجو را تربیت کرد. او تلاش کرد تا برای ماندگاری کارخانهاش، با دولت هم روابط خوبی پیدا کند. همین شد که محمدرضا پهلوی و فرح را بارها به بازدید از کارخانهاش دعوت کرد. افتتاح هنرستان فنیاش را به فرح سپرد و عکسهای متعددی هم با آنها انداخت؛ عکسهای یادگاری که کمتر از یک دهه بعد، آتشی ابدی بر جان کارخانههایش شد، و ققنوس آزمایش را تا ابد به خاکستر نشاند.
رنج ابدیِ غربت
محسن آزمایش، برای کارخانه مرودشت خود رؤیاهای زیادی در سر داشت. او میخواست سالی یک میلیون و ۴۰۰ هزار عدد لوازم خانگی تولید کند و چند هزار نفر دیگر، به دوهزار و ۵۰۰ کارگری که تا دهه پنجاه داشت، اضافه کند. برای توسعه این کارخانه، وامهای متعددی هم از دولت گرفته بود. همین وامها، در کنار آن عکسها، برای انقلابیون سال ۱۳۵۷، هیچ تردیدی باقی نگذاشت که محسن آزمایش یکی از آن ۵۳ سرمایهداری است که باید اموال آنها را مصادره کنند و به ملت، بازگردانند.
طومار کارخانههای آزمایش، بهسرعت در هم پیچید.

او به سوئیس مهاجرت کرد و در رنج این غربت، به بیماری سخت و طولانیای مبتلا شد. همسر اولش در ایران ماند و همسر دومش هم در سال ۱۳۶۶ از او طلاق گرفت. آزمایش از سوئیس به مراکش رفت تا پیش یکی از پسرانش بماند، اما مدت زیادی طول نکشید که سال ۱۳۷۱، در ۶۷سالگی و در حالیکه ۱۴ سال با رنج از دستدادن تمام دسترنج زندگیاش روزگار گذرانده بود، چهره در نقاب خاک کشید.
حالا و در سال ۱۴۰۰، به جز زمینهایی که هزاران هزار آرزو در آن خاک شده، هیچ چیزی از «آزمایش» باقی نمانده است. یکی از کارخانههایش در اطراف تهران به سوله عروسی تبدیل شده است. در سال ۱۳۹۸ هم خبرگزاریهای مختلف درباره کارخانه مرودشت نوشتند: «کارخانه آزمایش به محل نگهداری کاه و یونجه برای طویله گوسفندان تبدیل شده است».