جالبز | بخش سرگرمی – خواندن و شنیدن داستانهای قدیمی محلی کوتاه یکی از جذابترین سرگرمیهای آموزندهای محسوب میشود که از زمانهای دور مورد توجه تمامی افراد بوده است. روایت کردن این داستانها نیز به اندازه گوش دادن به آنها، جذابیت دارد و لحظات خوشی را رقم میزند. در ادامه این مطلب قصد داریم سه داستان محلی قدیمی را ارائه دهیم. با ما همراه باشید.
سه داستان قدیمی محلی کوتاه با زبانی شیرین و آموزنده
داستان مرد فقیر روستایی و خانه کوچکش
روستایی فقیری بود که به دلیل نداشتن استطاعت مالی و سخت بودن زندگی، جانش به لبش رسیده بود و تصمیم به خودکشی داشت. یکی از روزها که مرد روستایی در غم و اندوه خود فرو رفته بود، تصمیم گرفت با آخوند ده صحبت کند. از جای برخاست و به سمت خانه آخوند رفت. آخوند ده به مرد روستایی خوشامد گفت و او را به خانه دعوت کرد. مرد روستایی به آخوند ده گفت: فشار زندگی و سختی شرایط به قدری زندگی را به من سخت کرده است که تصمیم دارم خود را بکشم. پیش زن و بچههایم شرمنده هستم، نمیتوانم خوراک و پوشاک آنها را تامین کنم. همراه با زن و ۶ کودک و مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک قدیمی زندگی میکنیم. هر شبی که باران میبارد، نم باران وارد اتاق میشود. یکی از بزرگ ترین مشکلات اتاق این است که وقتی شبها همگی میخوابیم، پای دو نفرمان از درگاه اتاق بیرون میرود…
مرد روستایی از آخوند ده درخواست کرد تا شفاعت او را کند و با تغییر در اوضاع زندگی او بتواند همراه خانواده به راحتی زندگی کند. آخوند ده از مرد فقیر پرسید: از مال دنیا چه داری؟
مرد فقیر کمی فکر کرد و گفت: یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس تنها دارایی من هستند. آخوند ده گفت: من تنها در صورتی به تو کمک میکنم که هر آنچه را که میگویم با دقت گوش فرا دهی و به آن عمل کنی.
مرد روستایی بدون ذرهای شک و تردید شرط آخوند را پذیرفت و منتظر سخنان او ماند. آخوند به مرد فقیر گفت: امشب قبل از خواب، گاو را هم به اتاق ببر. مرد روستایی بسیار متعجب شد و گفت: ای آخوند، اتاق من به قدری کوچک است که من همراه با خانوادهام فضای بسیار کمی برای استراحت داریم، حال چطور میتوانم گاو را همراه خود به اتاق ببرم؟
آخوند در پاسخ گفت: تو به من قول دادی هر آنچه را که از تو میخواهم، قبول کنی و بدان عمل نمایی، در غیر این صورت کمکی از من بر نخواهد آمد.
روز بعد مرد فقیر با حالی خسته و خموده به خانه آخوند مراجعه کرد. مرد به آخوند گفت: شب گذشته گاو به قدری لگد پراکنی کرد که هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. آخوند در پاسخ گفت: شب گذشته گاو را به اتاقت بردی، امشب میبایست خر را نیز به داخل اتاقت راه دهی.
مرد فقیر هر روز که با شکایت و اعتراض نزد آخوند ده میرفت، آخوند به او دستور میداد که باید یک حیوان دیگر را نیز به اتاقش ببرد. به همین ترتیب مرد هر شب یک حیوان دیگر را همراه خود داخل اتاق میبرد. مرد فقیر به قدری این کار را انجام داد تا دیگر هیچ حیوانی بیرون از خانه باقی نماند.
روز بعد دوباره نزد آخوند رفت و علت امر را جویا شد. آخوند گفت: حال بهتر است از گاو شروع کنی و به صورت معکوس هرشب یکی از حیوانات را از اتاقت خارج کنی. مرد دوباره هنگام خواب، هر شب یکی از حیوانات را از اتاق بیرون گذاشت و سپس شب آخر خواب راحتی را همراه با خانوادهاش تجربه کرد. صبح روز بعد دوباره به خانه آخوند رفت و برای او و خانوادهاش طلب عمری طولانی و همچنین آرامش کرد. آخوند خندید و گفت: برای تو و خانوادهات خوشحالم که زین پس میتوانید به راحتی در اتاق بخوابید!
داستان پیرمرد طمعکار و دختر کشاورز
کشاورزی از یک پیرمرد در روستا پول قرض گرفته بود و موفق نشده بود که در زمان مقرر بدهی خود را ادا کند. پیرمرد طلبکار نزد کشاورز رفت و به صورت اتفاقی دختر بسیار زیبای او را دید. فکری عجیب به سرش زد و تصمیم گرفت نقشهاش را عملی کند. پیرمرد به کشاورز گفت: در صورتی که دختر تو با من ازدواج کند من تمامی بدهی تو را میبخشم. برای نشان دادن حسن نیت خود یک کیسه سیاه بر میدارم و یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در آن میاندازم؛ در صورتی که دختر تو سنگریزه سیاه را از کیسه خارج کند، با من ازدواج میکند و من از بدهی تو چشم پوشی میکنم و آن را میبخشم. حال اگر دخترت سنگریزه سفید را از کیسه خارج نماید، نیازی به ازدواج با من نیست و من باز هم بدهی تو را میبخشم. همچنین در صورتی که دختر تو راضی به انجام این کار نشود مجبوری به زندان بروی!
دختر کشاورز از پشت پنجره تمامی صحبتهای پیرمرد و پدرش را شنید و نقشهای کشید تا بتواند از این مخمصه خود و پدرش را نجات دهد و با پیرمرد طمع کار ازدواج نکند.
پیرمرد دو سنگریزه از زمین مزرعه برداشت و داخل کیسهای سیاه انداخت. دخترک چشمان بسیار تیز بینی داشت و متوجه شد که پیرمرد حیلهگر دو سنگریزه سیاه داخل کیسه انداخته است تا دخترک با برداشتن هر یک از آنها مجبور به ازدواج با پیرمرد فریبکار شود! اما سکوت کرد و منتظر ماند تا پدرش او را صدا کند.
پیرمرد کیسه را جلوی دخترک گرفت و از او درخواست کرد یکی از سنگها را از کیسه بیرون بیاورد و آن را نشان دهد. دخترک دست خود را داخل کیسه کرد و یکی از سنگریزهها را خارج نمود. سریع سنگریزه را به زمین انداخت و وانمود کرد که سنگریزه از دستش لغزیده و به زمین افتاده است. سپس با ناراحتی گفت: آه من چقدر بی دست و پا هستم، یک سنگریزه را هم نتوانستم در دستم نگه دارم. حال میتوانید سنگریزهای که داخل کیسه مانده است را نگاه کنید، اگر سیاه باشد، مشخص میشود که سنگریزهای که من برداشتم سفید بوده است.
پیرمرد سنگریزهای که داخل کیسه بود را برداشت و با دیدن سنگریزه سیاه معلوم شد که سنگریزهای که از دست دخترک افتاده، سفید بوده است. بدین ترتیب پیرمرد طمعکار ناچار شد تا بدهی مرد کشاورز را طبق قولش ببخشد و دخترک نیز با او ازدواج نکند.
داستان پادشاه و راز قصر جاودانه
پادشاهی بزرگ برای آن که بتواند نام و قصر خود را جاودانه کند، تمامی معماران زبردست شهر را به قصر خود دعوت کرد. آن گاه به تمامی معماران گفت: یک قصر باشکوه میخواهم که در کل دنیا همتا نداشته باشد و همچنین تالار آن هیچ گونه ستونی در ساخت آن به کار نرفته باشد.
پس از گذشت چندین سال هیچ معماری نتوانست چنین قصر و تالاری بسازد و تمام معمارانی که ادعا میکردند، موفق نشدند و جان خود را از دست دادند. روزی به گوش پادشاه رسید که یک معمار ماهر به نام سنمار در شهر وجود دارد که میتواند چنین قصری بسازد.
پادشاه ساخت قصر جاودانه و بدون ستون را به او سپرد. معمار بعد از گذشت مدت کوتاهی ساخت و ساز قصر و تالار باشکوه را تا زیر سقف اجرا کرد و زمانی که ساخت آن به زیر سقف رسید، معمار غیب شد و کار قصر نصفه باقی ماند. پادشاه دستور داد تا معمار سنمار را پیدا کنند و او را بکشند. بعد از گذشت ۷ سال سنمار پیدا شد و پادشاه دستور داد تا دست و پای او را ببندند و سپس او را بکشند. سنمار از پادشاه خواست تا پیش از مرگش به حرفهای او گوش فرا دهد. سنمار مدعی بود که تمامی معماران قبلی به دلیل نشست قصر موفق به ساخت چنین قصر باشکوهی نشدند. مهم ترین دلیل عدم موفقیت معماران قبلی این بود که اگر سریعا بعد از ساخت قصر، سقف نیز ساخته شود، به سرعت ترک میخورد و فرو میریزد و در این صورت قصر جاودانه نخواهد بود.
سنمار ادامه داد: به همین دلیل من به مدت ۷ سال این شهر را ترک کردم تا قصر نهایت افتاد و نشست خود را تجربه کند و پس از تمام نشستها اقدام به ساخت سقف کنم. امروز بهترین زمان برای ساخت این بنای جاودانه است. هفت سال پیش اگر من در مورد نشست و افت بنا صحبت به میان میآوردم، دستور مرگ مرا همچون دیگر معماران صادر مینمودید و قصر جاودانه ساخته نمیشد.
پادشاه که از دلایل و صحبتهای سنمار بسیار خشنود شده بود گفت: در صورتی که بتوانی قصری باشکوه و جاودانه تحویل من دهی، پاداشی بی نظیر به تو خواهم داد. پس از گذشت یک سال، ساخت قصر به اتمام رسید و سنمار همراه با پادشاه تمامی بخشهای قصر همچنین تالارهای بی ستون را تماشا میکردند و سنمار توضیحات لازم را به پادشاه میداد. پس از چند روز پادشاه یک جشن باشکوه برای افتتاحیه قصر در نظر گرفت و از تمامی افراد سرشناس و معروف دعوت کرد تا به قصر بیایند. قبل از شروع مراسم، سنمار به قصر رفت و از پادشاه خواست به یک اتاق اسرار آمیز برود تا بتواند راز قصر را با او در میان بگذارد.
سنمار به یک آجر اشاره کرد و گفت: ای پادشاه این آجر کل بنای این قصر را حفظ کرده است، در صورتی که آن را از جای خود خارج کنید، کل قصر در طول یک ساعت با خاک یکسان میشود. در صورتی که احساس کردی روزی کشور در خطر است و ممکن است قصر به دست بیگانگان بیفتد، این آجر را بردار تا هیچ بیگانهای نتواند این قصر را تصرف کند. پادشاه بسیار خوشحال شد و از سنمار تشکر کرد. سپس به سنمار گفت: روزی برای دریافت پاداشت تو را به قصر دعوت خواهم کرد.
روز دریافت پاداش معمار زبردست فرا رسید. سنمار با احترام و عزت به بالاترین ایوان قصر آورده شد و سپس پادشاه دستور داد تا او را به پایین پرتاب کنند تا جان خود را از دست دهد. سنمار در لحظات آخر از پادشاه پرسید: به چه دلیل مرا میکشی؟ من موفق به ساخت چنین قصر با شکوه و جاودانهای شدم، من قصری ساختم که هیچ یک از معماران قصر موفق به ساخت آن نشد. چرا جان مرا میگیرید؟؟
پادشاه در پاسخ گفت: هیچ کس غیر از من نباید راز جاودانگی قصر را بداند! با اتمام جملهاش سنمار را به پایین قصر پرتاب نمود و راز جاودانگی قصر را به تنهایی حفظ کرد!
خط پایان
کدام یک از این سه حکایت به نظر شما زیباتر بود و مفهوم جالب تری داشت؟ شما نیز میتوانید داستانهای کوتاه محلی را که پیش از این شنیدهاید در بخش نظرات و پرسشهای جالبز بنویسید و به جمع داستاننویسان ما بپیوندید. همین طور توصیه میکنیم که 5 حکایت کوتاه از کلیله و دمنه را مطالعه نمایید و از خواندن این حکایت های آموزنده و شیرین لذت ببرید. علاوه بر این اگر فرزند شما برای خوابیدن به شنیدن داستان نیاز دارید، می توانید از صفحه قصه شب شامل ۹ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب نیز دیدن کنید.
منبع: ستـــاره