
جالبز | دسته فرهنگ و هنر – بعضی از بچهها موقع خواب دنبال بهانهای برای فرار کردن از خوابیدن میگردند و اصلا دلشان نمیخواهد بخوابند. شنیدن داستان و قصه و خواندن کتابهای مختلف، علاوه بر اینکه مهارتهای ذهنی کودک را تقویت میکند، به او فرصت خیالپردازی و قصهسازی را نیز میدهد و به او کمک میکند تا راحتتر به خواب رود. اما قصههای کودکانه مضامین مختلفی دارند؛ مانند قصه کودکانه در مورد خانواده یا قصه کودکانه در مورد ادب. با این حال در مطلب پیشرو تعدادی قصه شب کودکانه با مضامین مختلف برای عزیزان شما آماده کردهایم.
برای دسترسی سریع به داستان مورد نظرتان، از فهرست موضوعی زیر استفاده کنید.
- فیل ها و موش ها
- اسب شاخ دار
- کلاغ مهربون
- احسان خجالتی
- پری کوچولو
- فیل و دوستانش
- پلیس جنگل
- موش کوچولو
- مامان بزغاله
قصه شب برای کودکان
۱. فیلها و موشها
در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانهها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچهای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود.
اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دوردست کوچ کردند. آنها هر آنچه که داشتند از جمله گاوهای شیرده، گاوهای نر، بزها و اسبها را با خود بردند. حتی سگها و گربههای ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آنها شهر را ترک کردند.
فقط موشهای این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موشهایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین میکرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موشها میتوانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد میکرد را بخورند. به آرامی، تعداد موشها زیاد و کل شهر به شهر موشها تبدیل شد!
چندین نسل از موشها در کنار یکدیگر در شهر زندگی میکردند. آنها پدربزگ – مادربزرگها، پدر – مادرها، عموها، خالهها، داییزادهها، عمهزادهها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موشها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت میکردند.
دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانهی بزرگی که از جنگل عبور میکرد، برای همهی حیواناتی که در جنگل زندگی میکردند، آب آشامیدنی تأمین میکرد. در میان حیوانات جنگل، یک گلهی بزرگ فیل وجود داشت. فیلها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آنها غذای کافی، آب و سرپناه فراهم میکرد.
در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکهی گلهی فیلها از همهی فیلهای جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیلها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او دربارهی دریاچهی نزدیک شهر موشها گفت. فیل ملکه به یکباره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.
به محض این که گلهی فیلها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماهها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمیتوانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیلها در جریان این شور و هیجانشان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آنها لگدمال میشود.
موشها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آنها کشته و زخمی شدند. آنها میترسیدند که فیلها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موشها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این، موشها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند.
موشها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گلهی فیلها بر سر موشها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موشها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی میكند و هرگز از نزدیكی شهر موشها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موشها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانوادهی موشها در صورت نیاز همیشه آمادهی کمک به فیلها خواهند بود.
ماههای زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتشاش بود و فیلهای زیادی را برای پادشاهی خود میخواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تلههایی برای گرفتن فیلها کار گذاشتند؛ خندقهای عمیق حفر کردند، روی آنها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگها به عنوان طعمه قرار دادند.
فیلها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیلهای اهلی خودشان ، فیلهای به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج کردن آنها از خندقها ، به وسیلهی طنابهای ضخیم، فیلها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آنجا را ترک کردند.
فیل ملکه یکی از فیلهایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چارهای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیلها افتاد. فیل ملکه یکی از فیلهای جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موشها برود و کل ماجرا را روایت کند.
فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طنابها را با دندانهای تیز خود پاره کردند. فیلها دوباره آزاد شدند.
فیل ملکه از موش سالخورده به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیلها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیلها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیلها و موشها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آنها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند.
✴✴ قصه شب ✴✴
۲. کره اسب شاخ دار
تا اینکه یه روز از پیش اسبها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمونها بعد یهو چشمش به یه صحنه خیلی عجیب و قشنگ افتاد. اسب شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسبها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسبها اونو دیدند. همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخدار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخها بهش گفتند که به اسبهایی که یه شاخ روی صورتشون دارند میگویند تک شاخ. تک شاخها توی باغ وحشها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویاها و کارتونها زندگی میکنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسبهای دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.
با این حال دلش برای خونواده اسبها تنگ میشد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه.

✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴
۳. کلاغ مهربون
وقتی رسید به لونه، بچه کلاغها باهم گفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟ خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچهها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.” دوتا از جوجه کلاغها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم.”

✴✴ قصه کودکانه شب ✴✴
۴. احسان خجالتی
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت میکشم با بچهها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اونها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره میکنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچهها مسخرهات میکنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچهها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم میریم پیش بچهها تا ببینی اونها تو رو مسخره نمیکنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.
روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچهها. مامان احسان به بچههایی که داشتن با هم بازی میکردند سلام کرد و گفت: بچهها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچهها که از بقیه بزرگتر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو میدیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچهها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچهها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم میتونی با بچهها بازی کنی و هیچ کس مسخرهات نمیکنه. همه بچهها با هم فرقهایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوستهای تازهای پیدا کرد که در کنار اونها بهش خوش میگذشت و در کنار هم خوشحال بودند.
✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴
۵. پری کوچولو
روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوهها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوهها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت میکند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.
ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد. مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه میکنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشهای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر میخرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانههای خود رفتند.
آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غمانگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسکهای پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آنها تمام مغازههای عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.
وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.

۶. فیل و دوستانش
چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار میکنند. فیل از آنها پرسید: “چی شده، چرا همه حیوانات فرار میکنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنهاش شده و اومده تا شکار کنه؛ فیل فکر کرد چکار میتونه بکنه که حیوانها را نجات بده؟ پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: “لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ ” ببر به فیل گفت: “تو دخالت نکن، آنها غذای من هستند.” بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه حیوانها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما میتواند دوست خیلی خوبی برای آنها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.

۷. پلیس جنگل
چاره کار رایگیری بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشند. رایگیری شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد:
مار خالخالی
یوزپلنگ تیزپا
کلاغ راستگو
اشکال این رایگیری این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند، چون هر سه نفرشون به اندازه مساوی رأی آورده بودند از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودند. اما حیونا اصرار داشتند بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنند و میخواستند دوباره برای رایگیری آماده شوند که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد. آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت. خرگوشه داد میزد: آی دزد، دزد کمکم کنید، دزد همه پولامو برد، بدبخت شدم. یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه دوید دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد. مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه حیوونارو برد کنار برکه. نقاب رو که از چهره اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوهای که دوست صمیمی خرگوشه است. قضیه این بود که سنجاب قهوهای و خرگوشه نقشه کشیده بودند تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر میتونند با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدهند و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشند. همه از این فکر خوب خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

۸. موش کوچولو
آخر یه روز موش کوچولو گفت: اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شبها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونوادهش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد. وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده. خانوم جغده میدونست که قضیه چیه، چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: “باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.” نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنهاش شد. گفت: خانوم جغده من گرسنمه، غذا میخوام. ولی خانوم جغده گفت: “نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم.” موش کوچولو گفت: “ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم.” خانوم جغده گفت: “ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.”
موش کوچولو که هم گرسنهاش شده بود هم دلش برای پدر و مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: “من نمیخوام جغد باشم، میخوام موش باشم.” بعدم برگشت پیش خونوادهاش و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شبها زود بخوابه.

۹. مامان بزغاله
گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچههاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچهها من باید برم، ولی زود برمیگردم و براتون آش میپزم. به دونه دونه بچههاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچهها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچهها. بچهها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر میخواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغالهها پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغالهها نشستند و آششون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.
✴✴ قصه شب کودکانه ✴✴
شعر لالایی
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
دلم میخواد که تو خواب ناز بری نازنین
شب چراغون خدا رو تو آسمون ببینی
دیگه شب شد لالا
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
شب بخیر.
سخن آخر
منبع: ستـــاره