
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینهی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطرهای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
دیر برخواستی از خواب خوش ای بخت نگون!
عقل من گرچه به جز چون و چرا هیچ نداشت
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون
تا بغلتیم در آغوش توای رود! به خون
دل بی حوصله صدبار فرو ریخته بود
زیر این سقف نمیزد اگر آن آه ستون
پاسخی در خورد پیچیدگی موی تو نیست
میکشد کار من از فکر تو آخر به جنون
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خیره در آینه شدنها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!
بیسبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
خبر از خانهی ویران شده در مه میداد
من همان نامهی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد، ولی نفرستاد
داس بر ساقهی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد
هر چه فریاد زدم، کوه جوابم میکرد
غار در کوه چه باشد؟: دهنی بی فریاد
داشتم خواب شفایی ابدی میدیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد
بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظرهای تار ندارم در یاد
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و من بی تو ولاغیر
تکرار… و تکرار… و تکرار … و تکرار…
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار!
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگ ِ. من و عالم و آدم.
بگذار که یک بار بمیریم؛ نه صدبار!
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم.
یک دایره آن قدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست:
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار…
حال همه خوب است، من، اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صد بار تو را دیده امای غم به گمانم
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

امیدواریم از مطالعه این مجموعه اشعار لذت برده باشید. فراموش نکنید اگر شما هم از شعری زیبا و دلنشین اطلاع دارید آن را با ما و سایر همراهان مجله جالبز به اشتراک بگذارید.
منبع: ستـــاره