خراسان/ داستان کودک
در رودخانهی اعماق جنگل، تمساح خودخواه بزرگی زندگی میکرد. او اجازه نمیداد هیچکدام از جانوران جنگل به رودخانه نزدیک شوند. هر روز کارش این بود که داد و بیداد راه بیندازد و نگذارد حیوانات دیگر آب بخورند یا آبتنی کنند. «هیچکی حق نداره به رودخونهی من نزدیک بشه، دور شید وگرنه همهتونو میخورم».
به همین خاطر توی رودخانه هیچ جانوری باقی نماند. نه ماهی، نه قورباغهای، نه وزغی و نه خرچنگی. بسیاری از حیوانات راهی طولانی را تا رودخانهای دیگر میرفتند تا آن جا آب بخورند. تمساح هر روز به پشت زیر آفتاب لم میداد و با یک چوب دندانهای بزرگش را برق میانداخت.
هر روز این کار تکرار میشد تا این که یک روز صبح خیلی زود وقتی حیوانات جنگل هنوز خواب بودند، نالهی بلندی توی جنگل پیچید که همه را بیدار کرد. حیوانات جنگلدیدند تمساح به پشت افتاده بود، چانهی باد کردهاش را نگه داشته بود و اشک میریخت.
حیوانات با ترس و لرز جلو آمدند اما خیلی نزدیک نشدند. گوزن پرسید: «بهنظرتون چشه؟!» سنجاب سری تکان داد و گفت: «نمیدونم». توکا جیکجیکی کرد و گفت: «شاید مریض شده». حیوانات جنگل دور تمساح جمع شده بودند و هر کس حدسی میزد که ناگهان سروکلهی موش کوچولویی پیدا شد که داشت بو میکشید و جلو میآمد. او از روی دم تمساح رد شد و صاف روی شکمش آمد. همه از تعجب خشکشان زده بود.
«اوه… موشه رو نیگا… یا خُله یا خیلی شجاع…» این را میمون یواشکی گفت. ایگوانا گفت: «وای… حتما خورده میشه… شک نکنین!» موش کوچولو از روی گردن کلفت تمساح بالا خزید و وارد دهان بازش شد. همهجا ساکت بود. موش چیزی را گرفت و هی کشید و کشید و کشید. بعد یکدفعه از دهان تمساح بیرون آمد. حیوانات هیجانزده از خوشحالی جیغ زدند. موش، دندان بزرگ تمساح را روی شانهاش گذاشت و از روی شکمش پایین آمد. تمساح تکانی به خودش داد و نشست: «آخیش! دیگه هیچ دردی ندارم».
«اون درد برای این دندون کرم خورده بود» موش این را گفت و بعد با لبخندی به سمت تمساح چرخید: «میخوای برگردونمش سرجاش؟!» تمساح با ترس گفت: «نه نه نه! یه جایی گم و گورش کن. وقتی کارت تموم شد برگرد همینجا که برات یه هدیه دارم». موش تند رفت و دندان کرمخورده را زیر درختی چال کرد. وقتی برگشت تمساح با یک آجیل خوشمزه منتظرش بود. همانطوری که تمساح داشت آجیل خوردن موش را تماشا میکرد گفت: «تو خیلی باهوش و مهربونی. ممنون که منو از دندوندرد نجات دادی. اگه این دندوندرد دوباره برگشت چهکار کنم؟!» موش که داشت ریزریز هدیهی خوشمزهاش را میخورد گفت: «کاری نداره. من کمکت میکنم که مراقب دندونات باشی. نگران نباش». به زودی موش و تمساح بهترین دوستان هم شدند.
یک روز صبح تمساح دعوتنامهای برای همهی حیوانات فرستاد. توی دعوتنامه آمده بود: «همهی شما رو به نوشیدن آب رودخونه و آبتنی دعوت میکنم… لطفا بیاید…. رودخونه برای همهی ماست… منم به کسی صدمه نمیزنم». و به این ترتیب حیوانات دعوت تمساح را قبول کردند و همهشان به رودخانه برگشتند.
برای خواندن شعر، داستان و سرگرمی های جذاب بیشتر برای بچه های 4 تا 10 سال به سایت «آبنبات» سر بزنید
Www.abnabaatiha.ir
.
.
.