جالبز/ حافظه، برای عتیقه کردنِ عشق نیست، برای زنده نگه داشتنِ عشق است.
اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی.
و پرنده ی قاب گرفته، فقط تصورِ باطلی از پرنده است.
عشق، در قابِ یادها، پرنده یی ست در قفس. منت آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش.
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
●
اینطور شد تا به انقلاب رسیدیم: به سر دویدن ها، از این خانه به آن خانه کوچ کردن ها، در انتهای رودبارک، در دل جنگل، گهگاه پنهان شدن؛ و باز به سر دویدن ها. بچه ها- بعد از آن یکی که نیامده رفت- یکی یکی آمدند و ماندند: یک پسر، یک دختر، که هنوز در سبد حصیریِ گیلکی راه می بردیمش. تو می پرسی « جای عشق کجاست؟ » و من می مانم.
– جای عشق، جای عشق کجاست گیله مرد کوچک اندام شکستی؟ نگاه کُن که عجب جنجالی ست واقعاً! « نان، نیروی شگفت عشق را، مبادا مغلوب کند .«!
عشق کو؟ عطرِ آن شاخه های نرگسِ مرطوب کو؟
– پیِ عطرِ بی رنگ پراکنده در فضا می گردی؟
– پس می خواهی پیِ چه چیزی بگردم؟ شیشه ی خالی اش را که آنجا ، بالای طاقچه ی خاطره می بینم؛ گُلِ خشک شده اش را هم در گلدانِ خاطره؛ اما مگر قرارِ ما این نبود که عشق را خاطره نکنیم؟ مگر بر این نکته تفاهم نکردیم که خاطره، ویران کردنِ حال است . و ویران کردنِ حال، از میان بردنِ تنها بخش کاملاً زنده و پر خونِ زندگی: عشق. مگر تو نمی گفتی؟
– و می گویم؛ هنوز و همیشه.
– درست است. امروز، بهتر از همیشه معنای حرفت را حس می کنم، و حسِ حرفت را: اگر دوست داشتن، به یک مجموعه خاطره ی مجرد تبدیل شود، دیگر این خاطرات، از جنسِ عشق و دوست داشتن نیستند؛ و از آنجا که انسان، محتاجِ دوست داشتن است و دوست داشته شدن، در این حال، علیرغمِ زیباییِ خاطرات، انسانِ محتاج، به دوست داشتنی ن و- دوست داشتنی دیگر نیازمند می شود، و پناه می رَد. و این، عشقِ نخستین را ویران می کند، بی آنکه شبه عشقِ دوم بتواند قطره یی از خلوص را در خود داشته باشد، و عمیق باشد و با معنا باشد ، و عطر و رنگ و شفافی و جلای عشقِ نخستین- یا تنها عشق- را داشته باشد. یک بار، یک بار و فقط یک بار می توان عاشق شد: عاشقِ زن، عاشقِ مرد، عاشقِ اندیشه، عاشقِ وطن، عاشقِ خُدا، عاشقِ عشق … یک بار، فقط یک بار. بار دوم، دیگر خبری از جنس اصل نیست. شوق تصرف ، جای عشق به انسان را می گیرد؛ خود نُمایی جای عشق به وطن را، ریا جای عشق به خدا را …یک بار، یک بار و فقط یک بار. در عشق، حرفه یی شدن ممکن نیست – مگر آنکه به بد کارترین ریاکارِ تَن پرست بی اندیشه تبدیل شده باشیم. تو … تمام این حرف ها را تو گفته یی …
– بله من گفته ام؛ اما آرام باش. آرام … فاصله، ارتفاعِ صدا را معین می کند. می دانم. دیگر مدتهاست که می دانم؛ اما عشق، زمانی به خاطرات مجرد تبدیل نمی شود که عشق باقی مانده باشد. فاصله، زمانی ارتفاعِ صدا را معین می کند که صدا، صدای درد، صدای خشم، صدای حسِ به خطر افتادن چیزی نباشد . بگو … یک بار دیگر داستانِ آن زن و مرد را بگو تا با هم بشنویم؛ کُند و آهسته بگو تا کُند و آهسته بشنویم … بگو! گیله مرد، خوابگردانه آغاز کرد: زمانی زنی را می شناختم که پیوسته به مردش می گفت :
تو تمام خاطرات مشترک مان را از یاد برده یی. تو حتی از آن روزهای خوشِ سالهای اول هم هیچ خاطره یی نداری. زندگیِ روزمره، حافظه ی تو را تسطیح کرده است. تو قدرت تخیلت را به قدرت تأمینِ آتیه تبدیل کرده یی… البته آتیه یی که خاطرات خوشِ مشترک مان ، در آن، کمترین جایی ندارد … تو، مرا، جذب کرده یی …حذف» و مرد، صبورانه و مهربان جواب می داد؛« نه … به خدا نه … من با خودتو زندگی می کنم نه با خاطرات تو … من تو را، به عینه همینطور که رو به روی من ایستاده یی، یا پای شیرِ آب طرف می شویی ، یا برنج را دم میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره – سنگواره های تکه تکه – آویخته یی…
و سرانجام ، مرد عاشق، یک روز مرد، در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود، و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روزِ بعد، با مرد جوانی عروسی کرد. مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای « تصویر نُما » و غرقِ در تماشای یک فیلم عاشقانه شد. مرد جوان ، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن در آمیخته بود، و البته به خاطر آنکه به تَن احتیاجِ کور داشت.
– این بار، بهتر از بارِ قبل گفتی؛ کامل تَرَش کرده یی؛ با کلمات بهتری قصه ات را ساختی .
اگر صد بار دیگر بگویی می توانی آن را به یک قصه ی بسیار لطیف و غم انگیز تبدیل کنی …
حالا به من بگو! ما که هنوز خاطره باز نشده ییم، چرا دیگر حتی همان چند کتاب تلطیف کننده ی روح را نمی خوانیم؛ همان حافظ و مولوی و خیام خودمان را؟
– مگر فرصت می کنیم عزیز من؟ ما حتی فرصتی برای ایستادن در صف نان و شیر هم نداریم.
– می دانم، می دانم … اما در این معرکه ی شیر و نان، به من بگو که جای عشق کجاست؟
آن جای بسیار بسیار کوچک بی نهایت بزرگی که عشق می خواهد کجاست؟ همان جایی که اگر یک نَفَس خالی بماند، خاطره، شتابان و سیال، آن را پر خواهد کرد کجاست؟
●
گیله مرد می گوید: چیزهایی را که از کف می روند و باز نمی گردند ، حق است که به خاطره تبدیل کنیم و در حافظه نگه داریم: کودکی ها را – با آن تنها ماشینِ کوکیِ شکسته و
آن کُنجِ دنجِ اتاق؛ مادر بزرگ و پدربزرگ را – یا آن بگومگوهای دائمی که با هم داشتند و دارند؛ آن خانه ی قدیمیِ ماه را که عمو جان کوبید و در جایش یک خانه ی چند طبقه ی
خیلی زشت ساخت؛ آن بازپرسی های کشدار و زندان های انفرادی را … و … انقلاب را با تمامیِ شور و حرارتش … اما نگذاریم که عشق، در حد خاطره، حقیر و مصرفی شود.
ترک عشق کنیم، بهتر از آن است که عشق را به یک مشت باد بی رنگ و بو تبدیل کنیم ؛
یادهای بی صدایی که صدا را در ذهنِ فرسوده ی خویش – و نه در روح – به آن می افزاییم تا ریاکارانه باور کنیم که هنوز، فریادهای دوست داشتن را می شنویم.
در انقلاب فریاد می کشیم؛ به باور نکردنی ترین صورت ممکن و بلندترین صوت، فریاد می کشیم. خونبارشِ. آنچه باید بشود می شود. شاید اینک نَفَسی به آسودگی. شاید.
– جای عشق.
●
– باز هم صبر می کنم. کمی دیگر. یک روز اما باید به تمامِ حرفهایم گوش بسپاری . یک خانه تکانیِ کاملاً جدی. یک خانه تکانی تا تمامیِ آنچه را که کُهنگی پذیر است ، دور بریزیم .
دورِ دور. کهنه شدنی ها را، نه قدیمی ها. من تسلیم این گردباد کوبند ه ی ضد زندگی که اسمش را «زندگیِ روزمره » گذاشته اند نمی شوم.
زندگی روزمره همه ی زندگی ست . ما اگر تمامیِ لحظه های زندگی مان را زندگی کنیم ، دیگر چندان جایی برای خاطره های عاشقانه ی احساسیِ رقت انگیز باقی نمی ماند.
در روزمرگیِ زندگیِ یک موسیقیدان، همان آهنگهایی موج می زند که در تمام طول حیات انسان می تواند حضوری مواج داشته باشد.
در زندگیِ جاریِ یک نقاش هم همان پرده های نقاشیِ شگفت انگیزی پدید می آید که پیشاپیش، رنگ و طرح ابدیت را بر تنِ خود دارند.
گیله مرد! زندگیِ عاشق، چرا باید از زندگیِ خالق چیزی کم داشته باشد؟
– من کی گفتم باید چیزی کم داشته باشد عسل؟
– پس، یک روز، خیلی زود، باید بنشینی، بی دغدغه ی شیر و نان و درس و مدرسه، به تمامِ حرفهایم گوش بسپاری؛ با ادب، خاموش، حرف شنو، مهربان، و با روحی که آماده ی پذیرفتن حرف درست باشد و تغییر دادنِ واقعیت به سود حقیقت.
●
یک بار باید عاشقِ دیگری شد.
اما یک بار نباید زندگی کرد، و زندگی را نباید یک قطعه ی کاملِ غیر قابلِ تقسیم به اجزاء فرض کرد: یک گلدان، یک کوزه، یک کاسه … نه … زندگی به اجزاء بی شماری قابل تقسیم
است که هر جزء، به تنهایی، زندگی ست. هر واحد کوچک زندگی، زندگی ست. و کُلِ زندگی باز هم زندگی. چه کنیم که نام جزء و کُل، یکی ست؟ چه کنیم؟ اما اگر قرار باشد که ما فقط یک بار زندگی کنیم، زندگی، چیز بسیار زشت و مبتذل خواهد شد – همانطور که اگر دوباره عاشق شویم، عشق چیزی بی اعتبار و بی معنی می شود.
●
مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه، به عادت آب دادنِ گلهای باغچه تبدیل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نو کردن خواستنی ست که خود، پیوسته، خواهانِ نو شدن است، و دیگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است، و طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان عشق بماند؟
ادامه دارد…
نویسنده: نادر ابراهیمی
قسمت قبل:

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت هشتم
1399/10/02 – 22:15