جالبز/ … و شب ، گرادگرد، آتش را مملو از خاطره میکنیم.
و همیشه خاطرات عاشقانه، از نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز میشود
همانگونه که سیاست، از نخستین زندان، نخستین شلاق، و نخستین دشنام های یک بازپرس.
عشق، نَفس نخستین است، و درد: دردِ جاری، نخستین همیشه.
و به سیب زمینی ها ی پوست سوخته ی از زیر خاکستر در آمده ی داغ داغ-که از این دست به آن دست می اندازیمشان- گُلپر اصل میزنیم و نمک نرم…
*
خداوند خدا، پیش ازآنکه انسان را بیافریند، عشق را آفرید؛ چرا که میدانست انسان، بدون عشق، درد روح را
ادراک نخواهد کرد، و بدون درد روح، بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت.
*
و شب سیب زمینی های داغ را با گلپر و نمک، داغ داغ در دهان میگذاریم
و شب ، گروه بزرگ نوازندگان عطر گلها را وادار میکنیم که آهنگی تازه برایمان بنوازند.
و شب، جاده ها ی خلوت بیابانی را پُر از آواز میکنیم.
و شب، جنگل عباس آباد را پر از زمزمه میکنیم.
و شب، سراسر آسمان را پر از نگاه میکنیم.
و شب بلند هراس را ، ناگهان از فریاد پُر میکنیم: مغولها…مغولها…
*
_ آهای گیله مرد کوچک اندام چکش پذیر ناشکستنی! باز، مدتهاست که از آن ترانه های عاشقانه ی گیلکی که بوی ماهی و دریا و نیلوفرآبی و خزه و کلبه و برنج و چای و بوی جمیع سبزهای عالم را دارد برایم نمیخوانی…تمام شد آن حکایت « عاشق، آرام و به زمزمه میخواند؟ ».
_ تمام نشد بانوی خوب آذری من! کمی امان بده تا برای تمام روزها ، هفته ها، ماه ها، سالها و قرنی که ناگذیر در آن زندگی میکنیم، و برای تمام عاشقان صادق- حتی اگر هیچ معشوقی درکار نباشد- یک عاشقانه آرام می سازم؛
یک عاشقانه کاملاً آرام.
*
من به پدرت- که به آن دست گل کوتاه قد من میخندید- گفتم: این قطره ، پر از ارادت است آقا؛ اما آن دریای شما، به جز گل، هیچ چیز نیست.
آنوقت تو از دور پیدا شدی که شتابان به سوی من می آمدی، و پدرت که عشق را میدانست ، در آنی ناپدید شد؛و این سومین روز زمین گیر شدن من، پای ساوالان تو بود.
_ دومین روز. سومین روز، دیگر چیزی از تو باقی نمامده بود، گیله مرد!
*
_ چه عطری، خدای من! صدای زنبود می آمد و تو را دیدم که از دور می آمدی..
*
گیله مرد کوچک اندام دید که دخترک از دور می آید(آن روز دیده بود) گیله مرد، از انتهای یک روستای کهنه ی جا مانده از اعصار بر باد رفته
که عاشقان خالصانه در راه عشقش جان باخته بودند گذشته بود، از آن روستا که زمانی صوفیان بزرگ صوفیانه بر دریاهای عشقش قدم زوده بودند و ازکنار قلعه یی که زرتشت پیامبر، خسته، به دیواره اش تکیه داده بود و گریسته بود و از کنار مخروبه ها ی قصر حسن لو و دیواری که جام زرین حسن لو همچون رویای یخ در کویر مرگ، جای
خالی اش را بر دیوار نهاده بود، گذشته بود تا به دریایی از گل برسد که در آن هیچ قایقی تاب نیاوَرَد.
دخترک نزدیک میشود و من او را دیگر دخترک نمیبینم.
دخترک، چندان روستایی هم نمی آید که من بتوانم چتر رویاهایم را ببندم.
دخترک میدود به سوی من- انگار که به جانب آشنای قدیمی.
دخترک، انگار خواب دیده است که من عاشقش خواهم شد.
دخترک، میدود و ابر عطر، از او نمیترسد. فقط خویشان را کنار میکشد و دالان میگشاید.
دخترک- که دیگر دخترک هم نبود- آمد، بی پروا، تا بالای سر من. دیدم که دختر، بالا بلندی ست سِرو شاعران قدیم را شرمساری آموخته.
و با چشمان سیاه سیاه: مخمل سیاه.
من با لهجه ی گیلکی ام گفتم: سلام!
دختر، با لهجه ی شیرین آذری اش جواب داد: «سلام!» و بر جا ماند.
دیگر نمیدانستم چه بگویم، و باز دیدم که دختر، آنقدر بالا بلند است که میتواند چهره به جای خورشید صلات ظهر بنشاند.
دختر، زیر نگاه پر شرم شمالی ام لبخند زد و به نرمی مه واقعی پرسید:
اینجا چه میخواهید؟
_ برای عسل آمده ام: عسلِ اصل.
_منم.منم عسل اصل
_عسل میخواهم نه کندوی عسل-با صدای هزار زنبور گزنده ی بی پروا
عسل خندید
_منم، اسمم “عسل” است ، و اصل اصلم.
_اسم و رسمت یکی ست.میبینم.
_اینجا بمان و چند روزی مهمان پدرم باش و با من حرف بزن! یازده ماه است با هیچکس به جُز پدرم سخن نگفته ام؛ و من و پدرم فقط آذری حرف میزنیم.
آهسته و خجل میگویم: اگر ناهار نخورده یی، بنشین! برای شما هم لقمه یی هست. تخم مرغ پُخته و ماهی تن دارم.
نان به قدر کافی.
دختر نشست.
کندوی عسل از دیواره ی خورشید، جدا شد؛ اما آن آفتاب که آمد، رونقی نداشت.
عسل، بی اَدا، سر سفره ام نشست.
و من، بی هوا، دلبسته اش شدم.
*
عاشق بهانه نمیگیرد
عاشق نِق نمیزند
عاشق در باب زندگی، سخت نمیگیرد.
تخم مرغ تازه پخته ، عطر ماندگاری دارد.
عاشق، با نان خالی و ظرف پُر از محبت راضی ست.
گیله مرد کوچک میگوید: ما، بارها، به همان آسودگی و شیرینی، در قله ها، جنگل ها، دشتها و در اتاقک مان ناهارخوردیم، اما نه به آن حال، که آن روز، زیر زمزمه ی دائم زنبورهای عسل، و چتر عطر ، پونه های کنار جوی را همسایه ی پنیر تبریز کردیم- با نان تازه ی دهی.
ادامه دارد…
نویسنده: نادر ابراهیمی
قسمت قبل:

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت دوم
1399/09/24 – 22:15