جالبز/ گفته ی تو، شرط انسان بودنش، نپوسیدن است و شرط نپوسیدنش از کنار زمان گذشتن. دریا بودن، بدون برنامه یی برای توفان های در راه. اینها را من می گویم یا تو؟
گیله مرد مستاصل بود.
مستاصل به عسل نگاه کردم و گفتم: امانم بده عسل؛ امانم بده! بانو! من هنوز حرف دارم… هنوز…
_ حرفی برای یکشنبه های همیشه یکشنبه یا سه شنبه های همیشه سه شنبه؟
_ هیچ کدام. هیچ کدام. حرفی حتی بر ضد روزهای مکرر: گرفتن تکرار از آنچه که فی حد ذاته مکرر است بانوی من! زیبایی، در نداشتن برنامه نیست. تو می دانی و خوب می دانی. زیبایی در داشتن برنامه و تمرد گهگاهی از آن است. زیبایی در نفس تمرد است. اگر تو گلدان بلوری نداشته باشی که یک روز از آن خسته شوی تا بتوانی دورش بیندازی یا پنهانش کنی، این راه خلاصی تو از خستگی های روزمره نیست. گلدان بلوری را باید پنهان کردنی ممکن شود و رهای از تکراری. من برای تو یک گلدان ساختم و تراشیدم. یک گلدان زیبا به شکلی نیمه قدیمی، نیمه نو.
کمی مجرد، کمی تزئینی، مختصری موضوعی. ترکیبی نو، بی پیشینه. گلدانی که بعد از ما، بسیاری از عاشقان مثلش را خواهند ساخت. _بر اسان رویاهای خود و آنگونه که دوست دارند به زندگی خود نگاه کنند. نگاهش کن! با آن زندگی کن!دوستش بدار! و دورش بینداز یا برای مدتی _مدتها_ پنهانش کن_ البته زمانی که از آن خسته شدی:
بانو! تو مساله ی منی نه گلدان سفال. تو مخاطب منی بانو، و مساله ی من مخاطب است نه اثر.
عسل آرام گرفت و قدری شیرین شد.
عسل، لبخند می زند: گریه نکن گیله مرد کوچک اندام؛ دلم را نسوزان! اینطور مثل بچه ها بغض نکن! چارچوب، زمانی خوف انگیز است که ناشکستنی باشد و من حس کردم که تو شیفته ی چارچوبت شده یی و استحکام آن، اینطور عرق ریزان خواندن و خواندن…
_ امام من فقط نخواندم. ما زندگی کردیم. تغییر دادیم. رد شدیم. شکستیم. تو بی انصافی می کنی.
_ ما رد نشدیم. درجا زدیم. اشتباه تو همین جاست. مه… مه… مهِ مصنوعی… آه خدایا! تو بعد از سالها، زمانی که مرا کاملا قانع کردی که مه مصنوعی، مصیبت عظماست، خودت گرفتار مه مصنوعی شدی. تو فرصت دادی که اتوبوس از میان مه بگذرد… می فهمی گیله مرد؟ می فهمی؟
_ یک زن، که می داند عاشقی دارد، شاید تنها عیبش این باشد که به عاشق، هیچ فرصتی نمی دهد. ما در مه رد نشدیم. ما رد شدن را در ذهن تجربه کردیم و یاد گرفتیم. حال ما رد می شویم. برنامه داران می دانند که در جا دویدن، تمرین دویدن است در مکانی محدود. مگر تو در آن سلول چند وجبی نمی دویدی؟ مگر پرواز نمی کردی؟
نه… مه مصنوعی نه… حتی نه پناه بردن به سرزمینی که پیوسته مه آلود است. پناه، سپر است. عشق، جنگی ست بی سپر. عاشق، سپر انداخته می جنگد. این درست است که من به زندگی، که از آشفتگی اش به جان آمده بودی، نظمی ذهنی و زیبا بخشیدم؛ هرگز اما نگفتم که بر اطلاقْ تابع آن باش. نظم، زیباست _ تنها در صورتی که بتوانی به گاه ضرورت_ ضرورت حسی و عاطفی_ آشفته اش کنی، به هم بریزی اش… ما مثل بچه ها… راست می گویی… مثل بچهها، خوب است که یک برنامه ی هفتگی داشته باشیم اما خوبی اش در این است که بتوانیم هرگاه که می خواهیم، به هم بریزیمش. این دیگر در نظام مدرسه ها نیست. ما می توانیم، حق داریم، مجازیم که جای شنبه ها را به سه شنبه
ها، عوض کنیم، و جای جمعه ها را با شنبه ها… یک هفته اصلا به مدرسه نرویم. این خوب است که مدرسه باشد و نرویم. این خوب نیست که مدرسه نباشد و ما ندانیم به کجا نرفته ییم.

ارزش دوران سربازی در قرار گهگاهی از سربازی ست. برای دیدن دوست شبانه خود را لب دیوار کشیدن، از لب دیوار، به آن سو پریدن و به دل تاریکی دویدن و بعد چه لذتی دارد ساعتی را با تو بودن و تنبیهات انضباطی. خدای من!
عسل! این هیچ ربطی به وظائفی که بر عهده گرفته ییم ندارد. برنامه ی من که می توانیم با آشفته سازی آن، به راستی از آن لذا ببریم، مربوط به آن مدتی نیست که متعهدیم کاری را انجام بدهیم درست هم انجام بدهیم.
بانوی آذری من! سعی کن حسش کنی که چه می گویم. من کار کوچکی نکرده ام.
_ حس می کنم… حس می کنم… حال بهتر از چند دقیقه ی پیش حس می کنم… بگو!
_ عجب تهاجمی کردی زن! چیزی نمانده بود که وا بمانم و نتوانم برخیزم و جوابت را بدهم… ما نه فقط می توانیم روزها را جا به جا کنیم که هفته ها را هم می توانیم. وقتی یاد گرفتیم که برنامه یی داشته باشیم و نظمی، می توانیم آن را چهار هفته یی کنیم تا اصلا یادمان برود که پنجشنبه ی چهار هفته ی پیش کجا بودیم بهد می توانیم برنامه یی برای هر فصل بنویسیم و جا به جایی را به فصل ها بکشانیم و حتی به سال. یک سال تمرد… دیگر تا به کتابچه ات نگاه نکنی یادت نمی آید که فردا را چگونه باید بگذرانی و می توانی شادمانه سرپیچی کنی… اما گفتم که شرط اصلی تمرد، وجود چیزی است که باشد تا بتوانی از آن تمرد کنی. از آشفتگی نمی توان سرپیچید و واقعا باور داشت که تمردی اتفاق افتاده است. از یک آشفتگی به یک آشفتگی دیگر. از یک یاغیگری به یاغیگری دیگر. این زندگی مان را زشت و نفرت انگیز می کند، که کرده است: تهوع آور، بی هویت، بی اعتبار، ابهانه، همچون زندگی راهزنان. از نظم، اما گاه به یاغیگریهای شیرین پناه بردن. از سایه به آفتاب دویدن است و برای یاغیگری بزرگ آماده ماندن، دست گرمی و همیشه می توانیم و خوب است که باز گردیم به برنامه ی دیواری مان _ به یک عاشقانه ی آرام. برای آنکه گیج نشویم و بدانیم به کجا می خواهیم برویم باید که بلیتها و برنامه ی سفرمان را در جیب داشته باشیم.

مهم این است: بلیت های یک سره؛ فقط یک سره _ برای رفتن. بعد به خودمان اجازه می دهیم که از این قطار، در این ایستگاه پیاده شویم. پسرک از این که بداند پدر ومادرش، مختصری خل هستند، چقدر خوشحال خواهد شد.
دخترک اما گمان نمی کنم خیلی خوشش بیاید.
_ نمی آید. او از یک گردنه گذشته اما هنوز به ما نرسیده است.
_ هرگز هم نمی رسد. ممکن است از ما رد شود، که می شود اما به ما نمی رسد. هیچ عاشقی شبیه عاشق دیگر نیست. چهار تا نوشیدنی خنک بی زحمت!
_ چشم آقا!
عزیز من! بسیاری از راه ها را پیاده رفت. سوارگان هرگز آنچه را که باید ببینند، نمی بینند.
_ ببخشید آقا! این بلیت ها چه مدت اعتبار دارد؟
_ یک سال.
_ کاش یک عمر اعتبار داشت.
_ توصیه می کنم بلیت هایی درست کنند که اعتبار آن، یک عمر باشد. برای همه جای وطن.
_ اما یک سره، برگشتی در کار نباشد.
_ عجب! به هر حال یک دایره را اگر یک طرفه هم طی کنیم به جای اول مان می رسیم. چاره یی نیست خانم!
_ ما زائر عاشق این خاکیم و بر عشق و زیارت، قوانین حساب و هندسه حکومت نمی کند آقا!
_ این هم حرفی ست برای خودش.
_ و برای شما، که از بام تا شام پشت این میز می نشینید و بلیت سفر می فروشید: اما هرگز، به ناگهان، خُلواره برنمی خیزید تا با همسر یا دوستی به سفری سه روزه بروید… به جنگل های شمال، یا سواحل جنوب. شما بیش از حد لازم عاقلید و منظم. آقا و این شما را نابود می کند: خسته و پیر و عصبی.
_ عجب! عجب! شما الان برای کجا بلیت می گیرید خانم؟
_ برای صحرا.
_ بله… بله… خیلی خوب است. من هنوز صحرا را ندیده ام.
_ آنجا می توانید مهمان دوستان ما باشید آقا!
_ با همسر و بچه هایم؟
_ البته آقا… البته…
مرد بر می خیزد، انگار که برای جنگیدن با اسفندیرا.
_ بانوی من! به تو گفته بودم که آشفتگی، از نظم پیروی می کند، نگفته بودم؟
_ چرا… صدر بار…
_ پس فعلا می توانیم در اولین ایستگاه پیاده شویم. کویر. نگاه کن! تمامش نمک است. من و تو هیچ وقت نمکی نبوده ییم. نه سبلان شور است نه گیلان. اینجا بمانیم، هر چقدر که تو می خواهی.
_ رسیدیم. تصمیم بگیرید. پیاده شویم؟
_ بشویم.
_ شما هم موافقید؟
_ البته… البته… خل بازی ست دیگر. خیلی خوب است.
_ هر وقت که بخواهیم. حتی همین امشب. می توانیم با قطارهای دیگر که از راه می رسند به سوی مقصدمان حرکت کنیم. البته اگر جای خالی داشته باشند.
عسل می خندد، اصل، وجود مقصد است و هدف، نه؟
می گویم: بله بانو! مقصد زندگی را معنی می کند، هدف، زندگی را عمیق می کند. تازه زندگی را، وجود مقصد معنی می کند نه رسیدن به مقصد. متشکریم آقا! یک چمدان کوچک داریم سه تا کیف دستی که خودمان می بریم.
_ دلش را نشکن مرد! بده ببرد!
_ پدرجان! بچه ها می گویند محبت کنید اینها را ببرید پایین. شما اینجا یک مهمانخانه ی تمیز ارزان سراغ ندارید؟
_ دیگر می دانم از حفظم. اصل وجود برنامه است و پیوسته نگاه کردن به آن، نه متابعت همیشگی از آن.
_ آه بله… پس چرا انقدر دیر دانستی بانوی خوب آذری من؟ چرا اینطو به گریه ام انداختی؟ بله… غیبت… غیبت های غیرموجه. هیچ چیز به قدر یک غیبت غیرموجه، شیرین نیست. ما به بچه هایمان هم یاد می دهیم که گهگاه به شکلی کاملا غیرموجه غیبت کنند. آنها را از مدرسه ی دنیا که بیرون نمی کنند، می کنند؟
_ اما این آشکارا تعلیم یاغیگری است. نباید باور کنند که همیشه می توانند از این قاعده استفاده کنند.
_ کدام قاعده عسل؟ قاعده همان برنامه ی هفتگی ست. نظم سرباز خانه یی: انشا، املا، ریاضیات، ورزش… ما می خواهیم رسم استثنا و پر قاعده بودن را یاد بچه های مان بدهیم نه قواعد را. در جا دویدن برای آنکه دویدن از یادها نرود. تمرین یاغیگری برای روزهای مبادا. عدم اطاعت از فرمان نیز خود نوعی اطاعت است…

تلفن زنگ می زند.
من گوشی را بر می دارم: بفرمایید!
_ ببخشید آقا! آقایی به اتفاق… همسرشان… بله… می گویند که مهمان شما هستند.
_ مهمان ما؟ پناه بر خدا! ما خودمان در شهر شما مهمان ناخوانده ییم…
_ بله… اما…
_ عیب ندارد. فعلا که کسی نمی خواهد دستگیرمان کند. راهنمایی شان کنید بیایند بالا!
_ آخ عسل! نگاه کن! این برادر توست که از پله ها بالا می آید… خدای من! شما اینجا چه کار می کنید؟
_ سلام! سلام! برنامه مان را که کامل کردیم و قاب کردیم و کوبیدیم به دیوار، تصمیم گرفتیم تمرد کنیم: اولین تمرد. قانون را استثنا، کامل می کند و نظم را آشفتگی. درست است؟
عسل ریسه می رود.
عروس می خندد.
بچه ها می خندند.
همسایه ها می خندند. مدیر فروش بلیت و همسرش می خندند.
من نیز…
عشق، در دشوارین شرایط.

پایان
نویسنده: نادر ابراهیمی
 
قسمت قبل:

داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت بیست و یکم
داستان شب/ یک عاشقانه آرام- قسمت بیست و یکم

1399/10/17 – 22:15