خراسان/ اگر مخاطب همیشگی ستون بانوان باشید، میدانید که هر از گاهی در همین ستون از خاطرههای بامزه خانمها مینویسیم. در خور ذکر است که شما هم میتوانید خاطرههای بامزه و تجربههای شیرینی را که در زندگی برایتان پیش آمده، در تلگرام به شماره 09354394576 بفرستید تا در ستون بانوان جالبز چاپ کنیم.
یه روز دم غروب میخواستم از شرکت برم خونه و یه مسیری بود که همیشه با تاکسیهای خطی میرفتم. دو تا تاکسی اومدن و منتظر مسافر بودن که راننده تا منو دید و مسیر رو پرسید، گفت بشین ماشین جلویی تا پر بشه و حرکت کنه. منم رفتم صندلی عقب واسه خودم نشستم و توی حال و هوای خودم بودم که یهو راننده اومد سوار شد و بعدش هم صندلی جلو یه خانم سوار شد که از مکالماتشون فهمیدم خانوم آقای راننده است. این زن و شوهر داشتن با هم حرف میزدن که یکهو دعواشون شد و شروع کردن به بلند بلند دعوا کردن! منم هی با خودم میگفتم چرا خجالت نمیکشن، حداقل وقتی من پیاده شدم دعوا کنید. خلاصه نزدیک مقصد شدم و یکهو گفتم آقا پیاده میشم که راننده وسط خیابون زد روی ترمز! با خانومش برگشتن عقب رو نگاه کردن، گفتن خانوم تو از کجا اومدی؟ چرا سوار شدی، حرف نزدی؟ زهرمون رو ترکوندی، فکر کردم شما با اون تاکسی دیگه رفتی؛ نمیبینی ما داریم دعوا میکنیم!؟ خلاصه نگم بهتون که با چه سرعتی کرایه رو دادم و فرار کردم.
تازه گواهینامه گرفته بودم که یه روز صبح زود با مامان و بابام تو ماشین بودیم و بابام راننده بود. گرم صحبت بودیم که بابام یک خروجی رو اشتباهی رد کرد. بعدش به من گفت تو بیا پشت فرمون بشین، من پیاده میشم و حواسم هست و بهت فرمون میدم تا برگردیم و لازم نباشه بریم دور بزنیم… خلاصه بابام پیاده شد و با دست داشت به من اشاره میکرد که آروم دنده عقب بگیرم که یهو اون لحظه همه چی رو قاطی کردم و با سرعت دنده عقب گرفتم و نزدیک بود که بزنم به بابام! از یک میلیمتری کنار پاش رد شدم، خدا را شکر. اون موقع همینطور که جیغ میزدم که وای زدم به بابام و … ، بابام از روی زمین لنگان لنگان بلند شد و به سمت ماشین اومد و گفت که دخترم پاشو برو اون طرف، نمیخواد تو رانندگی کنی! خلاصه اولش کلی ترسیدم اما بعدش با مامان و بابام کلی خندیدیم و این سوتی من هم خاطرهای شد. البته این روزها رانندگیم خیلی خوب شده ولی راستش اولش، واقعا استرس داشتم.
چند سال پیش مادربزرگم فوت شده بود و براش تو مسجد مراسم گرفته بودیم و خواهرم مسئول پذیرایی شده بود و حسابی رفته بود توی حس که یکهو ظرف خرما رو برداشت و رفت جلو عمه بزرگم و گفت، خرماجون، بفرمایید عمه. عمه ام چند ثانیه هنگ کرده بوده بنده خدا!