قاصدک از ساقهاش جدا شد. توی آسمان پرواز کرد. از بالا به دشت زیبا نگاه کرد. کنار گل سرخ رفت و پرسید: «چرا غمگینی؟!» گلسرخ گفت: «خیلی تشنهام.» یک دفعه چیزی یادش آمد، گفت: «آرزو میکنم بارون بباره» و آرام قاصدک را فوت کرد. قاصدک دوباره به آسمان رفت. به آن سوی دشت رسید. کنار آفتابگردان رفت و پرسید: «چرا غمگینی؟»
آفتابگردان گفت: «هوا چند روزه ابریه، دلم برای خورشید تنگ شده»
یک دفعه چیزی یادش آمد. به قاصدک نگاه کرد و گفت: «آرزو میکنم هرچه زودتر خورشید بیاد.» و قاصدک را فوت کرد.
قاصدک از آفتابگردان دور شد و روی تخته سنگی نشست.
آقای باد آمد و از قاصدک پرسید: «هوهو چی شده؟ هاها چرا ناراحتی؟»
قاصدک گفت: «آفتابگردون آرزو کرده خورشید بیاد! گلسرخ آرزو کرده بارون بیاد اما من نمیتونم آرزوشون رو برآورده کنم».
آقای باد گفت: «با من بیا تا آرزوی دوستات رو برآورده کنیم».
قاصدک سوار باد شد. آقای باد بالای آفتابگردان ایستاد و محکم فوت کرد. ابرها از جایشان تکان خوردند و با سرعت به آن سوی دشت راه افتادند. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. آفتابگردان سرش را بالا گرفت. خورشید را دید. به قاصدک نگاه کرد و برای قاصدک برگ تکان داد. باد ابرها را فوت میکرد تا به گلسرخ رسیدند. ابرها درست بالای گلسرخ ایستادند. صدای رعد و برق این سوی دشت پیچید. گلسرخ سرش را بالا گرفت. قاصدک را دید و برای قاصدک برگ تکان داد.
برای خواندن شعر، داستان و سرگرمی های جذاب بیشتر برای بچه های 4 تا 10 سال به سایت «آبنبات» سر بزنید
Www.abnabaatiha.ir
.
.
.